پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 7 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

این روزهای ما

عزیز دلم روز پنج شنبه من و شما و بابایی، خاله جون رو بردیم خوابگاه و از اونجا خونه ی عمت رفتیم و حدود ساعت ١٠ شب برگشتیم خونه خودمان و باز خیال مامان و بابا برات نگران شد. خداییش وقتی خاله جون پیشته اگه خودم از صبح تا شب هم نباشم خیالم راحته خاله جون از ٧ آذر تا ٧ دی خوابگاه میمونن یعنی حدود یک ماه، من و بابا هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم که این یک ماه دسته گلمون رو چیکار کنیم و نتیجه برنامه ریزی دقیقمون شد این: ٧ روزش تعطیلی میشه، ٤ روز مامان مرخصی میگیره، ٦ روز هم بابایی مرخصی میگیره که با هم ١٧ روز میشه میمونه ١٣ روزش. تا امروز ٢ روزش اینجوری رفته شب میریم خونه بابا حسین و اونجا میخوابیم که صبح مجبور نشیم از خواب ناز بیدارت کنیم و مونده ...
10 دی 1391

یلدات مبارک

عزیز دلم ببخشید که دارم با تأخیر برات می نویسم این مدت حسابی سرم شلوغ بود مشغول ترجمه متن انگلیسی برای بابا بودم از طرفی کامپیوترم هم دچار مشکل شده بود. و اما ... یعداز ظهر چهارشنبه 29 آذر بابا راهی دانشگاه شد و تا جمعه شب بر نمیگردن و شب یلدای امسال هم پیش ما نیستن بهتره اینم بدونی که از اول ازدواج مامان و بابا تا حالا فقط یک یلدا کنار هم بودن و همیشه شب های یلدا کار مهمی برای بابا پیش میاد که مسافر شهر دیگه بشن. من تو را بالا تر از هر چیز دنیا دوست دارم           ...
9 دی 1391

آذرماه 91

عزيز دلم ديروز بابا رفتن دانشگاه و شام خاله جون و دختر داييم خونمون بودن شب خاله پيشمون خوابيد و امروز 26 آذر ايشون هم امتحان داشتن و رفتن دانشگاه صبح مجبور شدم ساعت هفت و نيم لباس تنت كنم تا ببرمت خونه آقا پيش زنداييم وقتي داشتم لباس تنت مي كردم بيدار شدي و گفتي مامان ميخوايم كجا بريم {البته من شب قبل ازت سؤال كردم فردا خاله جون ميره دانشگاه دوست داري كجا بزارمت خونه بابا حسين (بابام)؟ يا خونه مامان اختر(خاله ام)؟ كه خودتون طبق معمول هميشه كه براي رفتن به خونه آقا(پدربزرگم) لحظه شماري ميكني گفتي ميرم خونه آقا و از اونجا ميرم خونه مامان اختر} گفتي مامان كجا ميخوايم بريم كه من گفتم خونه آقا و خوشحال شدي سريع بلند...
26 آذر 1391
1